جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بر آستان جانان

پیاده روی عاشقانه در عصری بهاری..

        حرفهای دلبرانه،خنده های عاشقانه مست مستم از نگاهت،آن نگاه دلبرانه بوسه بر لبهای شیرین،بوسه های عاشقانه دست در ست می رویم  به سوی خانه   نقل و نباتم،شکرپنیرم جانانم درد و بلات تو جونم فدات بشم مادر که روز به روز خانوم تر می شی. چندوقت قبل 28 خرداد اصفهان بودیم و من و تو دو روز را با هم،فقط من و تو،گذروندیم. روز اول رفتیم چهارباغ می خواستم واست عروسک شرک یا اسمورف بگیرم که خودت اختاپوس را انتخاب کردی... بعدش دوتایی دست تو دست رفتیم طرف آمادگاه..در عصر خنک یک روز بهاری،در چهارباغ با اون صفای همیشگی من و تو با هم بودیم...
5 تير 1393

دیالوگهای به یاد ماندنی (6)

  چشم مامان به علت بی خوابی شدیدا قرمز شده. جانان : "وایییییییی مامان چشمتو نقا (نگا) ترکیده..الهی بمیرم..عیب نداره خوب میشه." (حالا می ذارید بمیرم واسش یا نه..می ذارید دورش بگردم یا نه..می ذارید بخورمش،یه لقمه چپش کنم؟؟!! ) ******** من و بابا جلال و آبان توی اتاق خواب هستیم.جانان که توی هال خوابیده بود از صدای ما بیدار شده و وارد اتاق می شود.. جانان در بدو ورود به اتاق :"عشقش اومده..عسلش اومده"     مکان: داخل هال نزدیک تلویزیون..مامان  جانان کنار هم نشستن..جانان بستنی می خوره و کارتون می بینه مامان هم داره ماست و خیار می خوره...مامان بلند می شود ...
26 خرداد 1393

آرزو می کنم....

        "برایت رویاهایی آرزو میکنم تمام نشدنی و آرزوهایی پرشور که از میانشان چندتایی برآورده شود. برایت آرزو میکنم که دوست داشته باشی آنچه را که باید دوست بداری و فراموش کنی آنچه را که باید فراموش کنی.   برایت شوق آرزو میکنم. آرامش آرزو میکنم. برایت آرزو میکنم که با آواز پرندگان بیدار شوی و با خنده ی کودکان. برایت آرزو میکنم دوام بیاوری در رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار. بخصوص برایت آرزو میکنم که خودت باشی...!" ژاک برل         ...
2 خرداد 1393

زیباترین ماه جهان

        ابرو چنین،گیسو چنان،صورت چو ماه آسمان   از گوش تا گوشش نگر،صحن و سرای عاشقان   از هر مژه تیری زده،او دم ز مستوری زده   صورت نگر چون آیینه،برده دل دلدادگان   ماه آمده از آسمان،صورت گرفته سوی او   شاید شنیده،هست او،زیباترین ماه جهان     ...
12 ارديبهشت 1393

دیالوگهای به یادماندنی(5)

    شب/داخلی آشپزخانه،بابا جلال لیوان آب را پر کرده به جانان خانم که تشنه است.اما آب لیوان کلر داره و پدر و دختر منتظر هستند تا کلرش از بین بره بابا جلال لیوان آب به دست :"جانان خانوم بابا بذار سفیدی های آب بره بعد بهت می دم." جانان : "اااااا بابا جلال این آبشه قوقه(دوغه)"   **************** روز/داخلی مامان و جانان خانم توی هال نشستند و جانان خانم داره کارتون می بینه و در عین با حال با انگشتهای پاش بازی می کنه. مامان: "جانانم دست به پاهات نمال،کار بدیه.." جانان کماکان ادامه می ده مامان: "خانومم این کارو نکن کار بدیه،دست نزن به پاهات کثیفه" جانان : " اااااااا مامان پا...
4 ارديبهشت 1393

جانان در آتشکده

    جان و تنم ای دوست فدای تن و جانت مویی نفروشم به همه ملک جهانت      شیرینتر از این لب نشیندم که سخن گفت  تو خود شکری یا عسلست آب دهانت بر سرو نباشد رخ چون ماه منیرت  بر ماه نباشد قد چون سرو روانت        آخر چه بلایی تو که در وصف نیایی      بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت   ماه بانو،خورشید بانو،جانانم اینجایی که عکس گرفتیم آتشکده زرتشتیان زارچ یزد هست.روز 5 عید رفتیم این مکان را ببینیم.در بدو ورود به ما تعارف کردند نقل بخوریم . همینجا بود که تو با ظرف نقل آشنا شدی و عین نیم ساعتی که اون...
1 ارديبهشت 1393