ماه بانو
ماه در میاد که چی بشه می خواد عزیز کی بشه ماه در میاد چی کار کنه؟ باز آسمونو تار کنه نمی دونه تو هستی به جای اون نشستی نمی دونه تو ماهی تو که رفیق راهی عشقم ،عمرم،جانانم بهت چی بگم؟ بگم نقل و نبات و عسل و شیرینی؟ خوب ازهمه اینها شیرین تری چیکار کنم..وقتی این همه نازتو،دلبری هاتو و عشوه هاتو می بینم مجنون تر میشم ..می خوام سر به بیابون بزنم واست.. هرچقدر هم بغلت می کنم و فشارت می دم و ماچ های محکم محکم می کنم بهت فایده نداره..دلم آروم نمی گیره هرچقدر هم بگم دورت بگردم فدات بشم پیش مرگت بشم..بازم دلم قرار نمی گیره آخه وقتی...
نویسنده :
مامان مژگان
9:08
برف بازی در زاینده رود 1
خانومم ، ماه آسمونم ، جانانم از دیروز حسابی برف بایرده بود و امروز همه جا پر از برف بود..این اولین باری بود که شما برف می دیدی..واسه همین بابا جلال پیشنهاد داد بریم زاینده در واقع کف زاینده رود برف بازی... اینم عکسهاش... دوستت دارم ...
نویسنده :
مامان مژگان
18:41
برف بازی در زاینده رود 2
دیالوگهای به یاد ماندنی (2)
شب/داخلی: مامان و جانان توی هال منزل پدر پزرگ آماده شده اند که بخوابند.. جانان خانم هی توی جاش تکان می خوره و نمی خواد بخوابه..می خواد بره پیش خاله مهتاب توی اون یکی اتاق..نیم خیز می شه که بره اما مامانش مانع می شه مامان: اااااااا جانان بخواب دیگه..پانشو..وقت خوابه خاله هم خوابیده جانان: اااااااا مامان چرا نیمیذاری بیدار شم؟ ...
نویسنده :
مامان مژگان
18:40
ملکه عروسکها
دختر عمر من است ،به فدایش همه غم های دلم می کشم دست نوازشگر خود بر سر او تا بداند نفس و عشق و دل و دین من است مثل باران خدا زیباست رحمتی است بر دل ویران شده ام نازنینی است که دوستش دارم جون دلم ،عمرم،جانانم فدای همه خوشگلیهات ... فدای همه عشوه هات... فدای همه بلبل زبونی هاست... فدای اون حرف زدنت که عروسکهاتو می چینی و بعدش می گی"وای من چقدر زرنگم" فدای اون کمک کردن های تو بشم که کمک من لباس هارو از ماشین لباسشویی در می آوری و بعد هم دم بند رخت کنارم می ایستی دونه دونه لباسهارو می دی دستم ...
نویسنده :
مامان مژگان
18:39
شب یلدا
شب یلدا شب دیدار یار است شب جمع و شب شور و صفا است شب یلدا شب شادیست جانان شب شعر و غزل خوانی است جانان نقل و نباتم،شیرینی،جانانم دیشب سومین شب یلدای عمرت بود..عزیزترینم امیدوارم همچ شبی توی زندگیت یلدا نباشه واسه من یلداترین شبها،شبهایی است که تو عزیز دلم مریض و ناخوشی..اون شبها جهنمی است برای من..بگذریم مامان از چندروز قبل در تکاپو بود که دیشب به هممون خوش بگذره..آخه اولین یلدا 4نفره مون بودو اولین یلدایی که بود که تنها بودیم خاله وبابابزرگ نبودند بابا جلال خرید کرده بود و منم از عصر خونه را مرتب کردم و هی بهت می گفتم امشب جشن د...
نویسنده :
مامان مژگان
17:11
عشق منی بابابزرگ
خانومم،خورشیدم،جانانم دخترم تو بهترینی و بهترین آرزوها رو هم واست دارم.. گلم تو بهترین دختر دنیا بهترین بابابزرگ و بهترین خاله دنیا رو هم داری اینقدر بابابزرگ و خاله عاشقتند که نهایت و حد نداره.. این بابازرگ خوبی که تو داری لنگه نداره...همیشه و هروقت می آید خونه و تو هم اونجا هستی یک چیزی واست خریده..حتی شده یک شکلات کوچیک تا تو را شادکنه.... با اینکه خسته است و مثل قدیما جوون و تر و فرز نیست اما همه کار واسه خوشحال کرد تو می کنه.. تو شبها کنار بابابزرگت می خوابی..اینقدر هواتو داره روتو می اندازه..وقتی آب می خواهی بهت اب می ده واست کارتونها را عوض می کنه تا اونی که د...
نویسنده :
مامان مژگان
9:25
دیالوگهای به یاد ماندنی(1)
ای بلبل خوش آواز من ای بلبل هم ساز من ای سرو و ای شیرین سخن بیا با من چنگی بزن بیا تا نغمه عشق را صدباره معنایش کنیم خوشگلم،با نمکم،جانانم اینها یک سری از بلبل زبونی و نمک ریزهای شماست خانوم خانومها: مامان :"جانانم حالت بهتر شده گلم؟" جانان :"آره بترم(بهترم)..حالا دیگه بستنی و دلستر بخورم." جانان :"مامان ببین چی پیدا کردم!!" مامان :" چی پیدا کردی خوشگلم؟" جانان :"کیکمون(تیرکمون)!!!!" جانان :"مامان بیا بشین پیشم" مامان :"عزیزم باید نهار درست کنم..بابا جلال از سرکار میاد خسته است میخواد نهار بخوره" جانان ...
نویسنده :
مامان مژگان
12:46
برای چشم بیمارت بمیرم
ترگل خانوم،نازگل خانوم،جانان خانوم چند روز خونه بابابزرگ بودیم خاله کمی سرماخورده بود شما از خاله گرفتی البته هوا هم سرد بود.. خلاصه از شنبه شب تب کردی و مریض بودی و این دل من آتیش گرفت... مثل همیشه که مریض میشی حسابی مامان شناس شده بودی..حتی با اینکه وقتی خونه بابابزرگی دوست نداری بری بیرون..به خاطر مریضیت وابستگیت به من هم بیشتر شده بود و من می خواستم برم دکتر تو باهام اومدی... (دردت تو جونم توی مطب تا بابا رفته بود وسایل عمل لبمو بگیره..دکتر کارو شروع کرده بود تو هم شجاع و دلیر نشسته بودی روی صندلی نگاه می کردی....دکتر نگران بود مبادا ب...
نویسنده :
مامان مژگان
9:39