جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

بر آستان جانان

شاهکار دست خدا...

        وقتی خدا می خواست تو را بسازد، چه حال خوشی داشت، چه حوصــله ای ! این مـوهــا، این چشم هــا .... خودت می فهمــی؟ من همه اینها را دوست دارم. ...
19 مهر 1393

خوابیده به زیر نسترن...

            یارم به یک لا پیرهن خوابیده زیر نسترن ترسم که بوی نسترن مست است و هشیارش کند پروانه امشب پر مزن اندر حریم یار من ترسم صدای پرپرت از خواب بیدارش کند پیراهنی از برگ گل بهر نگارم دوختم بس که لطیف است آن بدن ترسم که آزارش کند ای آفتاب آهسته نِه پا درحریم یار من ترسم صدای پای تو از خواب بیدارش کن ...
11 شهريور 1393

خانم همه هنره!!!!

          پی نوشت: این دختر ما بسیار بسیار هنرمند است.یک روز مامان مژگان تصمیم گرفت با دختر دردانه اش کیک درست بکنه.این دردانه دختر در هیچکدام از مراحل آماده کردن،وزن کردن،مخلوط کردن مواد هیچگونه اذیتی نکرد و تمام کارها را با صبر و حوصله و توجه به راهنمایی مامان انجام داد.   اینقدر این دخترم گله اینقدر خوبه...حد و اندازه نداره....بزن دستتو       ...
11 شهريور 1393

مهربان ترین!!!

    خاله مهتاب خیلی دوستت دارم تو بهترین خاله دنیا هستی همه بچه های دنیا به من حسودی می کنند آخه خاله ای مثل تو که اینقدر منو دوست داری واسم وقت می ذاری حتی وقتی خیلی خسته ای سرت درد می کنه خوابت میاد اما بازم کنار منی باهام بازی می کنی بازم هوای منو داری اینقدر خوشحالم تو هستی اینقدر خوشحالم  تو خاله من هستی اینقدر خوشحالم که تو را دارم می دونم وقتی تو باشی من دیگه تنها نمی مونم به اندازه همه برگها و شکوفه ها به اندازه آسمان به بزرگی خورشید دوستت دارم خاله مهتابم ...
8 تير 1393

پیاده روی عاشقانه در عصری بهاری..

        حرفهای دلبرانه،خنده های عاشقانه مست مستم از نگاهت،آن نگاه دلبرانه بوسه بر لبهای شیرین،بوسه های عاشقانه دست در ست می رویم  به سوی خانه   نقل و نباتم،شکرپنیرم جانانم درد و بلات تو جونم فدات بشم مادر که روز به روز خانوم تر می شی. چندوقت قبل 28 خرداد اصفهان بودیم و من و تو دو روز را با هم،فقط من و تو،گذروندیم. روز اول رفتیم چهارباغ می خواستم واست عروسک شرک یا اسمورف بگیرم که خودت اختاپوس را انتخاب کردی... بعدش دوتایی دست تو دست رفتیم طرف آمادگاه..در عصر خنک یک روز بهاری،در چهارباغ با اون صفای همیشگی من و تو با هم بودیم...
5 تير 1393

دیالوگهای به یاد ماندنی (6)

  چشم مامان به علت بی خوابی شدیدا قرمز شده. جانان : "وایییییییی مامان چشمتو نقا (نگا) ترکیده..الهی بمیرم..عیب نداره خوب میشه." (حالا می ذارید بمیرم واسش یا نه..می ذارید دورش بگردم یا نه..می ذارید بخورمش،یه لقمه چپش کنم؟؟!! ) ******** من و بابا جلال و آبان توی اتاق خواب هستیم.جانان که توی هال خوابیده بود از صدای ما بیدار شده و وارد اتاق می شود.. جانان در بدو ورود به اتاق :"عشقش اومده..عسلش اومده"     مکان: داخل هال نزدیک تلویزیون..مامان  جانان کنار هم نشستن..جانان بستنی می خوره و کارتون می بینه مامان هم داره ماست و خیار می خوره...مامان بلند می شود ...
26 خرداد 1393