جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

بر آستان جانان

برای چشم بیمارت بمیرم

1392/9/20 9:39
نویسنده : مامان مژگان
128 بازدید
اشتراک گذاری

 

2 سال و هشت ماه

 

 

 

 

 

ترگل خانوم،نازگل خانوم،جانان خانوم

چند روز خونه بابابزرگ بودیم خاله کمی سرماخورده بود شما از خاله گرفتی البته هوا هم سرد بود..

خلاصه از شنبه  شب تب کردی و مریض بودی و این دل من آتیش گرفت...

مثل همیشه که مریض میشی حسابی مامان شناس شده بودی..حتی با اینکه وقتی خونه بابابزرگی دوست نداری بری بیرون..به خاطر مریضیت وابستگیت به من هم بیشتر شده بود و من می خواستم برم دکتر تو باهام اومدی...

 

(دردت تو جونم توی مطب تا بابا رفته بود وسایل عمل لبمو بگیره..دکتر کارو شروع کرده بود تو هم شجاع و دلیر نشسته بودی روی صندلی نگاه می کردی....دکتر نگران بود مبادا بترسی..اما دکتر خبر نداشت تو شیردل و شیر زنی

 

همونجا توی مطب هر وقت باهات حرف می زدم یا نگاهت می کردم برمگشتی با خنده نگاهم می کردی

کاپشن بنفش تنت بود کلاهشو سرت گذاشته بودی موهای سیاهت از زیر کلاه ریخته بود روی رخ سفید و مرمریت...

با اون چشمهای درشتت[که علایم مریضی تازه توشون نمایان شده بود] می خندیدی واسم

دکتر نگاهت می کرد و و میگفت وای چقدر این دختر قشنگه...راست هم می گفت تو قشنگترین دختر دنیایی

درد عمل و کلا تمام ناراحتی هامو فراموش می شد با اون خنده ات.........)

از فرداش دیگه مریضی تو بود و بی قراری من تب داشتی یکشنبه تا صبح پاشویه ات کردم

به خاطر بیماریت و داروهات همش خواب بودی و خونه بابابزرگ ساکت  و بی روح..همه دلمون واسه شیطونی کردن هات تنگ شده بود.......

این اولین باری بو که تو مریض شدی و دکتر نبردمت..اخه توی این دو سال هشت ماه خودم یه پا دکتر شدم

 

خیلی نگران و ناراحتت بودم ..دلم می خواست محکم بگیرمت توی بغلم..و فشارت بدم تا تمام مریضی و تبن توی جون و وجود خودم بیاد.....

الهی واسه همیشه من بلاگردون تو باشم

بلاگردون تو، آبان و بابایی که همه زندگی من هستید....

الان هم با اینکه روز 4 هست هنوز بارقه هایی از مریضیت هست..دارو خوردی خوابیدی..بمیرم واست مادر..بمریم واست مادر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)