جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

بر آستان جانان

الهی نامه

1392/2/29 8:48
نویسنده : مامان مژگان
130 بازدید
اشتراک گذاری

 

الهی مامان فدات بشه،که اینقدر روز به روز شیرین تر و شیطون تر می شی...وقتی سرفه می کنی خودت می زنی پشت خودت(به تقلید از من و بابایی) و وقتی هم که سرفه ات تموم شده واسه اینکه ما بیشتر نازت را بکشیم الکی سرفه می کنی...

 

الهی مامان دورت بگرده که کمکم می کنی می ری وسایل خودت را می ذاری توی کشوی خودت..اما بعد باز می خواهی کمک کنی هرچی دم دستت هست را می ری می ذاری اون تو........

 

الهی مامان قربونت بره که تاز صدای موسیقی می شنوی شروع می کنی به رقصیدن.. و بقیه را هم واردار می کنی هم دست بزنند و هم به قول خودت نای نای کنند..دلبرکم

 

الهی مامان پیش مرگت بشه که وقتی باکنکت توی دستت پکید،متوجه نشدی چطور شد و داشتی توی اتاق ها دنبال بادکنکت می گشتی

 

 

الهی مامان قربونی تو بشه که خونه مامانبزرگت همش دنبال بی بی راه می افتادی و انار می خواستی ،می گفتی :"بی بی..این..این...(انار)" .اون چند روزه همش انار خوردی.یک وقتی هم که من متوجه نمیشدم چی می خواهی به لباس قرمز بابا اشاره می کردی،بعد به آشپزخونه و آخر سر هم انگشتت را می ذاری روی دهنت.چقدر تو باهوشی نازکم

 

الهی مامان دورت  بگرده، که دیشب خودت می خواستی بوف بخوری  بهت گفتم نیمشه،خودت رفتی توی آشپزخونه ملحفه آوردی که من بهت اجازه بدم خودت بخوری...درد و بلات توی جونم

 

الهی بلا گردونت بشم که که دیده بودی من و بابابی دم کمد ایستاده بودیم حرف می زدیم،حالا تو هم هی می خواهی بغلت کنیم و دوتایی کنار کمد بیاستیم و باهات حرف بزنیم....

 

 

الهی تصدقت بشم که هروقت می بینی و من یا بابایی حواسمون به تلویزیون هست می دویی خاموشش می کنی تا به تو توجه کنیم..مگه تو خانوم خوشگله نمی دونی که همه دنیا و نفس و جون و زندگی  بابایی و من شمایی

 

الهی قربونت برم که خونه بابابزرگ می ری کفشهای پاشنه بلند خاله را می اری و ازش می خواهی اونها را بپوشه ..خودت هم یک جفت کفش تخت دیگه از خاله را می پوشی بعد هم می خواهی که دو تایی با هم برقصید...

اینقدر دیوونه وار عاشقتم.اینقدر دیوونه واررررررر می خواهمت.اینقدر دیوونه و ار دوست دارم..اینقدر دیوونه و ار بهت وابسته ام که  نهایت و اندازه نداره

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)