جانانجانان، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 14 روز سن داره

بر آستان جانان

گلچهره من،ای مه آسا

1392/2/29 8:44
نویسنده : مامان مژگان
308 بازدید
اشتراک گذاری

 

هفته آخر 9 ماهگی 

هفته سوم 9 ماهگی 

هفته سوم 9 ماهگی

هفته اول 9 ماهگی 

هفته سوم هفت ماهگی 

سر به سر از عشق جانان پر شدم

لیک در وادی جانان گم شدم

رو به هر سو می نهادم چون سراب

آرزوهایم چو نقشی روی آب

جام روزم تیرگی سر می کشید

خستگی اندر درونم می خزید

دستی از غیب آمد و دستم گرفت

با نگاهش صد امیدم جان گرفت

او مرا بر تختی از ایمان نشاند

خستگی و رنج را از من براند

اینک ای جان ساکن جانان شدی
پرده دار کعبه ایمان شدی

 قلبم،دلم،جانانم


الهی فدات بشم،ایشالله پیش مرگت بشم عزیزترینم
خیلی وقته که عکس و مطلب نذاشتم تو وبلاگت مامانی...
می دونی چرا؟


آخر اومدن تو خیر و برکت محض بود و پاقدم حسابی پر برکت بود.. و ما خونه خریدیم..یک خونه قشنگ،شیک و جمع و جور...


و دنبال انجام کارهای خونه و بسته بندی کردن اسباب بودیم و وقت نداشتم بیام مطلب بذارم.........


تو هم که فرصت داشتی توی این اسباب بندی من حسابی شیطونی کنی...یک شب داشتم لباسها و ملحفه هارو می ذاشتم توی چمدون..شما هم اون طرف نشسته بودی..هرچی من مذاشتم شما به من نگاه می کردی و می گفتی:"هیییینننننننن" و بعد هم همون لباس را می کشیدی بیرون و پرت می کردی..الهی بمیرم واسه این شیرین کاریهات شیرین عسلم


الان 11 ماه هستی مامانی و حسابی حسابی شیطونی می کنی..اصلا آروم و قرار نداری....6 عدد دندون داری که از مرمر و عاج سفیدتره..و دو روزه هم هست که یاد گرفتی با همین 6 تا دندون کوچولو هی دست منو می گیری می بری تو دهنت و گاز می گیری..که جاش هم درد می کنه و هم کمی کبود شده


تقریبا دو هفته هست که از مبل و میز میری بالا..خونه خودمون که می ری بالا و گیر می دی به پردها..از اونجا می آرمت پایین سه سوته از مبل جلوی کانتر آشپزخونه می ری بالا و هرچی اونجا هست می کشی پایین...

از اونجا می آریمت پایین...هی "نیش نیش" می کنی و می ری سراغه بابایی ........هی پیرهن بابایی را می زنی بالا سرتو دولا می کنی ببینی زیر پیرهن بابایی چی هست...یا لباس منو می زنی بالا و می خواهی ببینی زیر لباسهای من چی هست...


از پریروز که 29 بهمن بود...یاد گرفتی وقتی بهت می گم دست بده..اون دست تپل،سفید و خوشگلتو می اری جلو و دست می دی.. و من که غش می کنم و اینقده جیغ می زنم که سرم درد می گیری...


یکی دیگه از کارهایی که توی این ماه گذشته یاد گرفتی اینه که عینکتو خودت می زنی به چشمت بعد هم برمی گری به ماها نگاه می کنی تا ذوقت کنیم..دردت به جونم..بمریم واست جانان خانومم..عزیز خانوممم..شاهزاده خانوممم....

اینقدر عاشقتم که نگو


بابا جلال که هر روز و هر ساعت بیشتر از قبل عاشقت می شه....دو هفته پیش که می خواست بره سرکار و دوباره سه روز مارو تنها می ذاشت..به من می گفت:"هرچی این دخمل بزرگتر یم شه..دل کندن ازش سختر می شه...و هی بیشتر دلم واسش تنگ می شه.."


وقتی هم که نیست تا زنگ می زنه یا پیامک می ده.اول سراغه تو را می گیره...وقتی هم که هست هی بوست می کنه..بغلت می کنه باهات بازی می کنه...با هم هی حرف می زنید..به عنوان مثال:


بابا جلال:"چیکارم داری...دیگه می خواهی باهام چیکار کنی؟"


جانان در حالی که داره از روی شکم باباش با هزار تقلا رد می شه:" اییی آیی ییییی."


بابا جلال:"آخ آخ چیکار می کنی بابا درد گرفت چرا می زنی روی شکممم.."


جانان که با موفقیت از روی باباش رد شده و داره نگاهش می می کنه و بینیشو کر کرده و می خنده و دندوناش پیداست..:"ییییییییییییفتتتتتتتتت..اااااااااااااففففففففففففتتت."


قربونه هر دوی شما برم..فدای هر دوتای شما بشم که جون به شما دوتا بسته است..نفسم به خار شما میاد و میره


عاشق هر دوتون هستم


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)